تاسه روز قبل
دائم یک حرفی شده بود مثل عقده تو گلوم
چند وقتی بود که میخواستم بهش بگم
اما روم نمیشد
آخر دل رو زدم به دریا و گفتم هرچی بادا باد
آخرش اینه که جواب ناراحت کننده ای بهم میده
همه فکرهامو کرده بودم
دقیقا برنامه ریزی کرده بودم که از کجا شروع کنم و به کجا تموم کنم
تا ساعت 10 شد
رفتم جایی که هر وقت میخواستم ببینمش می رفتم اونجا
اومده بود
رفتم جلو سلام کردم ، باروی خوش جوابمو داد
کلی از اضطرابم ریخت
صبر کردم کارش تموم بشه ،نیم ساعتی گذشت
بلند شد اومد تو حیاط و روی یک صندلی کهنه ای که اونجا بود نشست.
انگار میدونست من اومدم کارش دارم
گفت خوب آقای غفوری بگوببینم چکار دارید ؟
گفتم استاد من مدتیه میخوام امام زمان را ببینم
لبخندی زد و گفت میخوای چی به آقا بگی که اگر نبینیش نمیتونی بگی؟
من رو بگو ،همه نقشه هایی که برای حرف زدن کشیده بودم دود شد رفت هوا
گفت ببین میشه حضرت رو توی خواب دید ،خیلی ها حتی پیغمبر رو هم تو خواب میبینند
اما بیداری نه.
مگر نمیدانی آقا را در زمان غیبت نمیشه دید .ایشان غایب اند.
اونهایی هم که دیده اند در یک اضطرار شدیدی قرار داشتند
اونها هم نمیتونند امام را بشناسند .
بعد خاطره ای از خودشون تعریف کردند که باشه برای یک وقت دیگه.